طلوع

پريسا نديمي

طلوع


پريسا نديمي

سياهي نمناكي بر آسمان نشسته است. نرم مه سپيدي جاده را پوشانده است. دو نور زرد چراغهاي ماشين سپيدي را ميشكافد. مي ايستد ماشين. دست بر شيشه بخار گرفته مي كشد. زن، چشمهايش را تنگ مي كند. به زحمت تابلوي كنار جاده را مي خواند: سه كيلومتر تا پارك جنگلي سبز تپه. لحظه اي درنگ ميكند، صداي چرخهاي ماشين سكوت نقره اي جاده را ميشكند.
ـ به سختي قدم از قدم بر مي دارد زن. با هر گام سنگ ريزه هاي زيرپاش قدمها عقب مي راندش انگار. نفس نفس مي زند زن. ابر سپيد دهانش مه را غليظ تر مي كند. مي ايستد زن. دست روي زانوان مي گذارد. به اطراف سر مي گرداند. درختها زردامسي، سرد نگاهش مي كنند. مي لرزد بر خود: تند قدم برمي دارد. به زير نور كدر چراغ كنار نيمكتي سنگي، سايه اي مي بيند. زبان بر خشكي لبهايش مي كشد. مي بندد چشمهايش را. بلند نفس مي كشد. به سويش ميرود
(مي توانستيم يه جاي بهتري باشيم نه؟)
سر نمي گرداند مرد.
(سلام)
(چقدر سرده. نمي دوني تا اينجا من هزار بار جون دادم. شبيه قبرستونه بيشتر تا پارك.)
(چرا نمي شيني؟)
(من بايد زود برگردم خيلي زود، تا قبل از سپيده بايد....)
(هنوز ساعتها مونده بشين)
دست در جيب مي كند زن. چيزي را در مشت ميفشارد. به راحتي نفس ميكشد. كنارش مي نشيند.
(كي اومدي؟)
(روزهاست به گمانم)
(چه جوري؟)
(اصلاً عوض نشدي زيبا و رعنا)
نگاهش نمي كند زن.
(پرسيدم چه جوري؟)
(وقتي ميآمدي درختها در گوشي حرف مي زدند با هم. مثل آن روزها ما و بچه هاي كوچه دشتي. چه پچه اي مي افتاد ميون پسرها. با چشمهايي درخشان و دهان باز. چرا بين اون همه من فقط هان؟ )
زن به برآمدگي مشت كوچكش در جيب پالتو مي نگرد . سر پايين دارد .
(هزاران گفتم بهت نه ؟ از اون روزها ده پانزده سال مي گذره، بازم دست بر ...)
(باز هم بگوبگو ...)
( من رو كشوندي تا اينجا براي همين فقط ؟...)
( بگو گفتم بهت قبلاً امروز پايان ، خواهشهام هم . پس بگو هان ؟)
( فقط به خاطر نگاهت . اون حالت عجيب ، چشمهات، دو كودك نابالغ در صورتي بزرگ ، سبز ، نارنجي ،پاييز انگار، خب بسه خواهش ...)
(... و بوي باران مي دهي و من سبز مي شوم در باغچه كوچك دستهات ... )
( و من اين سبزهاي جاري را حض مي كنم . و رود خانه اي مي شوم از آبي‌هاي سبز ...)
زن دو دست را به روي صورت مي گذارد . گر گرفته و خسته مي گويد :
( ... و من ماهي سبز طلائي ... خواهش مي كنم . ببين ما بزرگ شديم . نگاه كن خيلي گذشته از اون روزها ...)
زمزمه مي كند مرد
(... و من آن ماهيگيرفقير ... بزرگ ؟ مگه نبوديم . بودم . تو مي دوني ... بر فلسهاي زرينت دست مي كشم و حس بوسه ... اينجاش رو دوست ندارم . مي دوني حس بوسيدن لبهاي مرده رو مي ده. مرده خاكستري و سرد . ترسناكه . تو نبودي هيچوقت اينجوري . وقتي كه ...)
( ترسناك ؟ واقعاً)
نگاهش مي كند مرد زن دور است . از دورها مي بيندش .
( واقعاً . اولين بار بي بي بود . گفتم كه بهت . اون قرمز گرد گونه هاش ، چسبناك و زرد .... ديگه نمي خواستمش . و بعد آنقدر بود . توي اتاق تشريح و سرد خونه . عادي نشد ولي ... و حس بوسه از خيسي لبات .... هنوز خيسي هست ؟)
نگاهش نمي كند زن .
( چرا گفتي پس كه عاديه . هميشه مردن عاديه و ...)
( مردن آره اما مرده نه . مي خوام لمست كنم . خيسي لبهات رو ...)
زن جمع مي شود در خود . مشتش را مي فشارد بيشتر . مرد انگشتهاي سرد استخوانيش را به سوي گونه هاش بالا مياورد هواي اطراف گونه اش را نوازش مي كند .
( زيباست چون قرمزهاي گرد گونه هاي بي بي . و خيسي لبهات رو ...) كنار مي كشد زن صورتش را .
( نه من بي بي نيستم . ناراحتم مي كني . اگر حرفي نيست من برم . من ...)
دست بر بازويش مي برد مرد . سخت مي فشاردش .
(بشين . تو هم يك روز بي بي ... نه اونقدر ها هم زشت نيست . نه نيست . فقط ترسناكه . مثل چهره تو . آره زيبايه ترسناكه ...)
تقلا مي كند زن . قفل انگشتها رها نمي كندش .
( دستم ، دستمو ول كن . داد ميزنم تو فرار كردي . آره داد مي زنم از زندان ، از تيمارستان فرار كرده ....)
مرد خيره نگاهش ميكند . زن آرام ميگيرد .
( فرار كرده ... فرار؟)
و مي خندد مرد ، بلند مي خندد . تقلا ميكند باز هم زن . مشتش را از جيب بيرون ميكشد . تيغ كوچك جراحي را مقابلش ميگيرد .
( به خدا مي زنمت . با همين امانتي خودت . مثل اون ماهي قلبتو ... به خدا ...)
مي خندد مرد .
( امانتي ؟ اين ؟ نه تو امين نيستي . اصلاً ، نه هرگز . )
( چرا ؟ چون با يه ديوونه با يه آدمكش نخواستم نتونستم كه زندگي كنم . آره ؟)
(من آدمي رو نكشتم تازه مگه آدمكشها عاشق نميشن؟)
رها مي كند زن را.
(... بر فلسهاي زرينت دست مي كشم. كسي بالهاي ظريف تو را ديده هان؟ نه مگه شهوت مي زاره كسي آن زيبايي ترسناكتو ببينه؟ چه كسي تو رو لمس كرد؟ دستهاش چه جوري بود؟ شايد من ديدم آن دستها رو. شايد روزي به من دست داده بود. هان؟ كي بود؟ بگو)
زن سر را ميان دستهاش گرفته، كلمات در دهانش ميلرزند.
(كسي منو لمس نكرد...)
(ميدوني اونهم همينو ميگفت. اما من ديدم. زرين نبود بالهاش اما نقره اي بود. زير نور مهتاب. لحاف ستارگان. شاعرانس نه؟ مادر شاعر پسر شاعر پسر پسر شاعر. اونهم از اون زيبايي هاي ترسناك بود. دلم چشمهاش رو مي خواست. كه وقتي لمسش ميكرد دستها،‌ انعكاس نوازش رو ببينم تو خيسي چشمهاش. لغزنده نمناك. مي دوني چسبناك ميكنه آدم رو همآغوشي. حيف. ديد من رو. توي تاريكي. لابد از برق چشمهام وحشت كرد. پيچيد ملحفه رو به اون بالهاي نقره اي ديگه قشنگ نبود. مي دوني...)
(تو ديوونه اي. تو خيال كردي فقط تو رويا نفس مي كشي. تو حق نداشتي به خاطر روياهات اون زن بيچاره رو ...)
(اول فكر كردم كه روياست. كه خياله. لمسش كردم. نفس ميزد. نفسش بوي گسي داشت. چشمهاش برق مي زد. اما نه برق همآغوشي. برق ترس...)
تلخ خند مي زند مرد.
(فرار كرد مرد. ديدمش. آشنا بود. ميدانم مي شناخت پدر را ...)
به دستهاش نگاه مي كند مرد.
(... دست داده بود با پدر. لبخند زده بودش شايد. دست به شانه هاش هم. ... ترسيدم يكهو از اينهمه عرياني. ملحفه را پس زدم دست كشيدم به تنش. داغ بود چسبناك بود. دو پستان آويخته، شير نوشيده بودم من از آنها. دهان به پستانهاش...)
دست به روي دهان ميگذارد زن. خم مي شود عق مي زند.
(خيال نبود لمس تنش. مي پيچيد، مثل مار لغزنده. در او پيچيدم. تقلا ميكرد. زيبا بود، زيبا...)
زن دست روي گوشهاش ميگذارد، فرياد ميكشد:
(خفه شو نمي خوام بشنوم خفه شو ...)
(داد نزن عصبيم ميكني. او هم داد زد گفت راحتم كن. پنجه در موهاش كرد. درد داشت میدانم. من راحتش كردم...)
مي خندد مرد.
(آه پزشكي، درس، حق با تو بود. بالاخره به كار آمد. چقدر مديونم بهش. من نخواستم، او خواست. التماس ميكرد. خنديدم من. گفتم كه براش زيبايي آفريدم يك زيبايي بكر. اين اوج زيبايي ترسناك بود، فرزند فرزند در بطن مادر. فرياد مي كرد مثل تو. من راحتش كردم فقط همين.)
زن آرام است. بر درختچه اي تنها ميان سروهاي بلند مات مينگرد. قطره اي اشك از گوشه چشمهاش پايين مي لغزد بر دهان نيمه بازش مي نشيند.
(بهارها هر روز كه جوانه مي زنند گياهان اگر در باغچه قدم بزني صداي مرگ جوانشان را زير پاهات مي شنوي، از اعماق. همه قاتلند؟ فرق من با آنها در تن گوشتي آن جوانه بود. با آمپول، با هوا خشك شد.)
دو پنجه را به روي زانوهاش مي گذارد.
(نه آدمكش نمي توانستم كه باشم. پدر دانست كه سكوت كرد. كه خواست كه بيايم بعد از اينهمه سال. خب دوستش داشت ولي ...)
به آسمان مي نگرد مرد.
(سياهي فراوان شد. مي بيني؟‌ حالا خورشيد آماده است، سر بالا بگيرد. گوش كن...)
زن به‌ آسمان نگاه مي كند. از ميان تاريكي صداصداهايي ميايد. صداي هلهله انگار.
(گوش كن آمده اند اينها براي تولد هر روزه خورشيد، جشن بگيرند. مي بينيشان حالا. چشمهات كه عادت كرد به تاريكي. نگاه كن. به آن تپه مقابل. هر روز ميايند، هر روز.)
زن مي نگرد، به عمق تاريكي. در ميان تاريكي سه لكه سپيد پيداست.
(دف مي زنند نگاه كن.)
صداي دف مي آيد. نزديك تر مي شود. انگار. خورشيد آرام آرام سربلند مي كند. مخمور و خواب آلوده دست مي گشايد. با هر طره طلاييش صداي دف بلندتر مي شود. حالا مي بيندشان به وضوح زن. سه مرد در لباسهاي سپيد. چهار زانو نشسته بر خاك دف مي زنند. چيزي در درونش جمع مي شود و رها ميشود. اشك بر پهناي صورتش جاري مي شود. مرد ساكت است. زن براي اول بار شايد نگاهش مي كند. يكه مي خورد. موهاش سپيدند. دو حلقه سياه چشمهاش را در خود فرو خورده اند. بر پوست زرداسياهش بيني باريكي تيغه كشيده است.
(مي بيني خواستم بيايي يكبار براي هميشه طلوع را ببيني و آدمها را كه هر روز عاشقند به اين شروع تازه. همين. اين گوياترين است براي من.)
لبهاش خشك و سپيد آرام مي گيرد. بلند ميشود زن. پنجه مي گشايد. تيغ كوچك جراحي در دستش مي درخشد. به زمين مي اندازدش.
(من هميشه بوده ام. مثل قلب آن ماهي در اولين تشريحت، كه مي زد در پارگي سينش حتي. هرگز كسي لمسم نكرد. خداحافظ.)
مرد بر آفتاب چشم دوخته است. دف مي زنند مردها هنوز. زن مي رود، و مرد نگاه از آفتاب نمي گيرد.
(بر فلسفهاي زرينت دست مي كشم...)
لبخند مي زند مرد مي انديشد: (چه بچه اي مي افتد میان درختان...)
صدايِ دف مي آيد. زن مي رود.
پاييز / 79

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30242< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي